کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

گردش و خرید برای شما !

دیشب با بابایی رفتیم فروشگاه هایپرسان که تازه افتتاح شده و از اونجا واسه شما یه چیزایی خریدیم  ...   دیگه هرجا میرم فقط دلم میخواد برای شما خرید کنم عزیزم ... حلقه ,بازی شناخت رنگ و هوش حلقه ,بازی شناخت رنگ و هوش عروسک بادی شنی بیل و کلنگ و شن کش برای خاک بازی کالج لباس این دست رو مامان جون خرید ...
10 آبان 1391

کاور بارون !!!

امروز با بابایی رفتیم و واسه کالسکه شما کاور بارون خریدیم ,اونجا من برای شما یه لیوان سیپی کاپ و یک پستونک 6 ماه به بالا و یک جفت پستونک 18 تا 36 ماه مارک bebe confort خریدم ...   عاشق خرید کردن برای تو هستم ! کاور بارون کاور بارون اینها هم بقیه خریدهاااااااااااا عصر که رفتم پیش خاله فری و خاله مریم دیدم که خاله فری از شمال واست یه اسباب بازی بامزه آورده و خاله مریم هم واست مسواک ,ژیله و پلوور و 2 تا جوراب خوشگل خریده و یک لباس زرافه ای که وقتی بهت پوشوندیم دیدیم خیلی اندازه است و ممکنه خیلی زود تنگ بشه ,قرار شد خاله مریم بره و اگر شد سایز بزرگترش رو بگیره برات ... این اسب خاله فری مسواک آموزشی بانمک ...
6 آبان 1391

خرید با کیان ...

امشب با بابایی رفته بودیم شهروند خرید که یک فلاسک کیفی و چندتا کتاب هم برای شما خریدیم ... امشب با بابایی رفته بودیم شهروند خرید که یک فلاسک کیفی و چندتا کتاب هم برای شما خریدیم ... اینم فلاسک برای بردن آب جوش زمانی که میریم بیرون ! آخه فلاسک خونه گیت واسه کیفت بزرگه !!! ...
25 مرداد 1391

شیرخشک !!!

از گذاشتن این پست خیلی عذاب وجدان دارم !!!   هیچوقت دلم نمیخواست این اتفاق بیافته اما افتاد ... همیشه دلم میخواست کامل و تا زمانی که لازمه با شیره جونم تو رو تغذیه کنم اما نشد ... متاسفم ... از گذاشتن این پست خیلی عذاب وجدان دارم !!! هیچوقت دلم نمیخواست این اتفاق بیافته اما افتاد ... همیشه دلم میخواست کامل و تا زمانی که لازمه با شیره جونم تو رو تغذیه کنم اما نشد ... متاسفم ...  تازه دلیل گریه های بی دلیل این روزهات رو فهمیدم ,نخیر انگاری همش هم کولیک نیست ! بعد از چند تا تستی که روت انجام دادم فهمیدم که متاسفانه شیر من برای تو کافی نیست و سیرت نمیکنه و با دکتر جدیدی که خاله شیوا معرفی کرده بود درمیون گذاشتم و...
8 مرداد 1391

گریه های ناتمام ...

انقدر گریه میکنی که یه وقتایی من هم پا به پات گریه میکنم ! آخه چرا نازنینم ؟     هنوز هم کولیک اذیتت میکنه ,لعنتی ! توی بیست و یک روزه گیت خیلی گریه کردی (انقدر که من و باباییت هول شده بودیم و نمیدونستیم چه کارت کنیم) ... انقدر گریه میکنی که یه وقتایی من هم پا به پات گریه میکنم ! آخه چرا نازنینم ؟ هنوز هم کولیک اذیتت میکنه ,لعنتی ! توی بیست و یک روزه گیت خیلی گریه کردی (انقدر که من و باباییت هول شده بودیم و نمیدونستیم چه کارت کنیم) ... بابایی افطار کرد و باباجون رو که برای دیدن شما اومده بود تنها گذاشتیم رفتیم بیمارستان اما هنوز به بیمارستان نرسیده ساکت شدی و خوابیدی ,آقای دکتر هم تا شما ...
6 مرداد 1391

با هم تنها شدیم دیگه !!!

خوب ...   از دیشب من و شما و بابایی باهم تنها شدیم رسما ,سه تایی... دیروز 10 روزه شما بود و خاله الهام شما رو حمام کرد و من هم حمام رفتم و دایی حمید اینا و خاله الهام اینا شام خونه مون بودن که خاله راضیه و شوهرش عموحسین و خاله رضوانه هم برای دیدن شما اومدن و خلاصه کلی شلوغ بود خونه مون !   این 10 روز همه به خصوص خاله الهام و زندایی زهرا و عمه مریم که پیشمون بودن بهمون خیلی لطف کردن ,اگر اونا نبودن من نمیتونستم از پس کارهای اولین روزهایی که شما به دنیا اومده بودی بربیام ... اما 10 روز خیلی سختی بود !!!   خوب ...   از دیشب من و شما و بابایی باهم تنها شدیم رسما ,سه تایی... دیروز 10 روزه شما بود و خاله ال...
22 تير 1391

اولین بیرون رفتن رسمی !

امشب من و شما و بابایی و خاله الهام با هم رفتیم بیرون ...     حتما واست جالبه که یه نوزاد 4 روزه رو با خودم کجا بردم !!! راستش رو بخوای امشب شب نیمه شعبانه و پارسال یه همچنین شبی سر کوچه بابااینا با زندایی زهرا ایستاده بودیم و داشتیم شیرینی و شربت پخش کردن عاشقای آقا امام زمان (عج) رو تماشا میکردیم که من خیلی دلم شکست و با چشمای گریون از آقا یه بچه خواستم و نذر کردم که اگر سال بعد یه همچنین شبی یه نی نی توی بغلم بود من هم 10 کیلو شیرینی بین مردم پخش کنم ... دیروز بابایی رفت 20 کیلو شیرینی خرید و امشب هم رفتیم با هم پخش کردنش رو ببینیم ,البته شما توی ماشین بودی و از ماشین پیاده ات نکردیم ... امشب باز هم به یاد پارسال اشک...
15 تير 1391

روز وصل ...

این بار دیگه واقعا سلام قاصدکم  ...   برای هر کلمه ای که میخوام تایپ کنم باید چند ثانیه فکر کنم تا بتونم احساساتم رو همونطوری که هست واست بیان کنم نازنینم ...   امروز 3 روزه که به دنیا اومدی و پیش من و بابایی هستی !!! قرار بود هجدهم تیر به دنیا بیای مامان ولی انگاری تو هم مثل من دیگه طاقتت طاق شده بود و روز یازدهم تیر اتاق شیشه ایت رو شکستی و پا به دنیای ما آدم بزرگا گذاشتی   !   این عکس رو زمانی که تقریبا یک روزه بودی و سیر از شیر خوردن کنارم خوابیده بودی با موبایل ازت گرفتم ... الان برات میگم چه اتفاقی افتاد ...  این بار دیگه واقعا سلام قاصدکم  ... برای هر کلم...
14 تير 1391

میلادت مبارک ...

کیان خان جان ما به دنیا اومد     در یکشنبه   روز یازدهم ماه تیر سال یکهزار و سیصد و نود و یک هجری شمسی 1391.04.11 مطابق با روز یازدهم ماه شعبان سال یکهزار و چهارصد و سی و سه هجری قمری 1433.08.11 و برابر روز یکم ماه جولای سال دوهزار و دوازده میلادی 2012.07.01 ساعت 19:30 وزن 3,620 کیلوگرم قد 49 سانتی متر دور سر 36 سانتی متر در بیمارستان الغدیر تهران توسط دکتر شایگان  زمینی شدنت مبارک ...
11 تير 1391

REVO

امان از دست این باباییت ... این چند وقته همش میگفت میخرم هاااا ,من باور نمیکردم ! امروز بابایی برای شما یه ماشین بنزینی خرید !!! "البته برای شما که نه ,برای خودش (به نام شما ,به کام خودش)" این مدل ماشین ها رو بابایی خیلی دوست داره و یه چند باری هم من رو برد و بهم نشون داد و من مخالفت کردم با خریدش !!! عاقبت امروز با دایی حمید رفتن یواشکی خریدن و اومدن ... من هم سعی کردم دعواش نکنم ... نمیدونم بچه به این کوچولویی ,اسباب بازی به این گرونی و تقریبا خطرناک رو میخواد چه کاررررر !؟ به هر حال مبارکه ! ...
10 تير 1391